قلوه سنگ

ارغوان فخريان
khod_e_khodamam@yahoo.com

قلوه سنگ
خسته بود. امُّا باز می شد يه کاريش کرد. زد بيرون. آفتاب غزل خون بود.مردم تو دلِِِِِِِ هم راه مي رفتن .يکی از بی شمارها، بی کارها، لات و لوتایِ آسمون جل و يا خودِ خودش بود.رفتگر داش برگایِ پاييزی رو که اشتباهی تو تابستون می ريختن جم مي کرد . يه نگا کرد به زيرِ پاش يه قلوه سنگ چن قدميش بود.عجب تصادفي! نه اشتباهی شد. تصادفی نبود.هميشه مي شه يه چيز تو همين مايه ها بشه پس معجزه بود!دستش رف دمبالِ قلوه سنگ. خم شد.نفهميد چرا يه هو پاش لرزيد و پيشونيش عرقً بارون شد.مثه اين که يه چيزِ بد هجوم آورده باشه.
خونه ی مامان بزرگ...جمعه ها که همه مي رفتن اونجا و نوه ها مي ريختن تو حياط.حياطي که شاملِ چن تا باغچه با راه باريکه های وسطش،تراس ،يه حوض و يه پارکينگ که به خاطرِ ممبع آب به زحمت دو تا ماشين جا داش.باغچه ها پرِ بوته هایِ گل و درخت آلوچه بود علاوه بر اون دور تا دور حياط طاقچه هايي بود که روش گلدونِ کاکتوس و بنفشه ي آفريقايي و شمدونی و ...مي ذاشتن شمدونی گلِ مورد علاقه ی مامان بزرگ بود به خاطر همين تو جا گلدونی ها یِ تراس هم وجود داش .از رو تراس همه چيزحياطو مي شد ديد. زيرِ تراس زيرزميني بود که بچِّه ها مي گفتن جن و روح توشه .گاهي هم يه موش ازش مي اومد بيرون .يادشه چن وقت پيش هم يه مرغِ محلّي با چهارده تا جوجه توش مي لوليدن که جوجه ها يکي يکي مي مردن و مامانه قدقدقدا
مي کرد. حوض با کاشي هایِ آبي ، ماهي هايِ قرمز و جلبکایِ سرتاسريش تقريباً وسطِ حياط بود.دو طرفش باغچه جلوش پارکينگ و پشتش تراس جا داش . بچِّه هاهميشه عشقِ سنگای کناره ی باغچه رو داشتن و هر کي بهترين سنگ رو پيدا مي کرد برنده بود . يه بازيه اختراعي البتّه هميشه دعوا مي شد چون هر کی فک مي کرد سنگ اون از همه بهتره. يه بارم يه سنگِ نازِ تموم سفيد گيرش اومد که داداشش ازش گرفت و گف : « اينو! سنگت هم بيريخت و بدقوارُ س هم کج و لوچ.» بعد انداختش تو آبِ حوض . اونم داداششو هول دادکه با آرنج افتاد زمين و دو تا زخمِ بزرگ از رو آرنجاش زد بيرون.«من ديگه با شما جرزنا بازي نمي کنم.»
اين قلوه سنگ با همه فرق داش چون رفته گر انداخته بودتش ؛ چون چن قدم با اون فاصله داش ؛ چون هيچ فرقِ خاصّی نداش ولي چطور آدم مي تونه ميونِ اين همه حوّا يکي رو انتخاب کنه و عاشقش بشه پس مي تونه ميونِ اين همه قلوه سنگ يکي رو انتخاب کنه و عاشقش بشه .کمي مضحکه ولی خوب مي شه شايدم يه جور پيام رسونه مثه قاصدک. چه جالب !ازين تشبيه هر خری به خنده مي افتاد قلوه سنگ ازين به بعد به جایِ قاصدک نوشته شود دوستان عزيز ! بايد مي رف تمومِ کتابایِ ادبي رو جم می کرد قاصدک و باد صبا و هرچي رو که نمادِ پيام رسوني بود مي کشيد بيرون و قلوه سنگ جاش مي ذاشت. تازه کارِ آدمايي مثه فرهاد راحت مي شد به جایِ بيستون يه قلوه سنگ رو کندِ کاری مي کردن و مي فرستادن طرفِ خيمه ي شيرين يا قصرش!
خسته شده بود. لرزه ی پاهاش وايستاد. ديگه عرق نمي کرد. ماتش برده بود. قلوه سنگ رو چي کار مي کرد؟ هنوز آفتاب وسط آسمون نشسته بود. رفته گر رفته بود. دلش يه هو گر گرفت. نشست يه جايي رویِ برآمدگي پياده رو به سواره رو. زيرِ لب يه آهنگ مي خوند. يه آهنگ که چن روز پيش شنيده بودتش. کجا؟ اسمِ خواننده چي بود؟ بي خيال ! هرچی ، فقط ترانه رو که چه عرض کنم يه تيکّه کوتاهِ آهنگو هي تکرار مي کرد. قلوه سنگ هنوز زيرِ پاش بود.
_«ببخشين»
بلند شد. پشتِ سرش يه نفر کاغذ به دست واستاده بود.
_«بله»
_«شما اين آدرسو بلدين؟»
کاغذو گرف.
_«نه متأسفم.»
رو تراس رو برآمدگيِ پلّه نشسته بود. پشتشو کرده بود به اونا. آروم آروم اومد جلو . پشتش رو زد.
_«هان چي شده؟ غصّه ات گرف؟ اشکال نداره. خودم يکي بهترو واست گير مي يارم.»
(محل نذاشت)_
_«ببين چي کردی. نيگا کن عجب زخمي شده!»
_
_«بابا، اشکال نداره. با صابون شستمش . زود خوب مي شه. بيا ديگه.بچِّه ها منتظرن.»
_
_«بچِّه نشو.»
_«بچِّه نيستم.»
_«با اين کارت هستی.»
_«نه، نيستم.»
_« هستی.» (رفت)
(با داد )_«نه، نيستم.»
قلوه سنگ هنوز اونجا بود . فقط يه تغييرِ صد و هشتاد درجه ای لازم بود. امُّا نه پشتش رو همين جوری به قلوه سنگ نيگه داش. يه دختر از جلوش رد شد با قر کمری هوس انگيز که هوش از سر آدم مي برد يه چشمک هم چاشنيش . خوب از بالا تا پايين وراندازش کرد. چن تا تار مو از جلو، دمِ اسبی ازپشتِ شالش زده بود بيرون ، روپوشِ تنگ که همه ي برآمدگي ها رو نشون می داد ، کمر باريک ، ساق و بازو های ايده آل و در يه کلمه ازونايي بود که مردم بهشون مي گن خوش تيپ و خوش هيکل . انگار يه نقّاش ماهر تمومِ خطوط و انحناها رو کشيده. زيرِ لب آهنگو تکرار کرد : «نه، نيستم.» «نه، نيستم.» «نه، نيستم.»
تو پارکينگ بازی شروع شده بود. با توپ دو لايه ی پلاستيکي مثه هميشه با همون قوانين يه دروازه درِ پارکينگ يه دروازه ممبع. هر کي توپو تو حوض انداخت مي ره برش مي داره اوُّل با لباسش خشکش می کنه بعد می ماله به خاک که از ليزی بيفته. تعدادشون جور نبود. سه به دو بودن . اونو کم داشتن. يه دروازه بان ، اون هرجا که مي پريد توپ همون جا بود . کارشو خوب بلد بود و هميشه واسه بازی پيش دستي مي کرد و کری مي خوند برگشته بود. داش بازی رو نيگا مي کرد . نه،نه ديگه بازی رو نيگا نمي کرد .تلألؤ حوض زيرِ نورِ خورشيد دلش رو برده بود. خيالِ برگش نداش پاشو تو هوا ول کرده بود و هی مي کوبوند به اين ور و اون ور.
احساسِ يه دونده رو داش که بي هوا تو خيال مي دوييد ، مي پريد و مي رف . بايد
مي رف. مي رفت و آدرسو نشون مي داد. فرهاد منتظرش بود. هنوز بايد مي رفت.
صدایِ ممتدِ يه ترمز
_«چي شده؟»
_«هيچي. يه ديوونه يه قلوه سنگ پرت کرد به شيشه ی يه ماشين . راننده هم جلوشو نديد کوبوند به ماشين جلويي.»
سرش تو لاک خودش بود. با يه چشم بازی رو می پاييد با يه چشم حوضو. انگار می ترسيد پرنده ای بياد سنگشو برداره ببره. يه هو يه صدا اومد پسرخالشو ديد که پهن شده بود وسط حياط سرشو لای دستاش گرفته بود و از درد ناله می کرد. همه دورش جم شدن مردد بود بايد می رفت يا نه. دلش براش سوخت ولی پا نشد چون يه چيزی مثه نخ و سوزن دوخته بودتش روی زمين نيرو نداشت که پا شه. باز صدا اومد صدای قه قهه ی پسرخالش بود می گفت : « بازم گول خوردين من که چيزيم نشده.»آره همون حقِّه ی مسخره ی هميشگيش بود ولی بر عکس چوپون دروغ گو هيچ کی به اين عادت
نمی کرد.
از خيابون اومد بيرون به يه ميدون رسيد. بايد فرار می کرد والّا می گرفتنش. اونو به جرم هم دستی با فرهاد می گرفتنش. آره شايد فرهادم می خواس همين کار رو بکنه. فرار از کجا و از کی نمی دونست ولی بايد می رسيد به کجا نمی دونست.آهان يادش اومد
قلوه سنگ، ولی چی شده بود؟ قلوه سنگ رو به کی داده بود؟ واسه فرهاد پرت
کرده بود ؟ قلوه سنگ، بی نام و نشون معطّل شده بود؟ منتظرش بود ؟ نکنه فرهاد قلوه سنگ شده بود؟فرهاد کی بود از کجا اومده بود؟ پيامش ته اين ميدون چی بود؟ هی دور ميدون می دوييد. هر بار که يه دور کامل می زد برمی گشت از طرف ديگه دور می زد. ميدون کوچيکی بود که وسطش يه استخر بود با يه مجسمه که ميونش سبز شده بود. زيرش نوشته بودن: « فرهاد حين کندن کوه»
کم کم وقت رفتن می شد. هوا داش تاريک می شد ته دلش گفت:« بايد يه نشون بذارم وگرنه واسه هميشه سنگ ناز سفيدم از بين می ره ولی چی ؟ چه نشونی؟» ياد قصّه ی مامان بزرگ افتاد که ظهر اون روز واسشون گفته بود : قصّه ی فرهاد و شيرين و بعد به سنگش فکر کرد. « خوب بايد يه جمله بگم که واسه هميشه يادم بمونه: « فرهاد وقتی کوهو کند سنگ شد.»» پاشد بايد يه کاری می کرد که اين جمله تو ذهنش بمونه. از پلّه ها دو تا يکی اومد پايين. بعد شروع کرد دور حوض دوييدن. هر بار که يه دور کامل می زد بر می گشت از طرف ديگه دور می زد. اصلاً متوجِّه نبود که بچِّه ها دارن بازی می کنن. فقط بلند بلند داد می زد: « فرهاد وقتی کوهو کند سنگ شد.» بچِّه ها ديگه بازی نمی کردن اونو نگا می کردن داداشش گفت : « چت شده؟ باز خل شدی ؟» ( محل نذاشت)تو خيالات خودش بود. فقط به سنگ فکر می کرد. ديگه توان نداش. پاش پيچيد و به پشت رو زمين ولو شد . از هوش رفت.
چرا يادش نموند؟ چرا اون جمله از ذهنش پريد؟چرا سنگو وسط حوض ول کرد ؟اين خاطره ولش نمی کرد. همه چيز مثه قبل شده بود. همه چيز يه دور در ميون تکرار می شد. چرا عذابش می دادن؟ چرا فرهاد رو سنگ می کردن ؟چرا سنگی ديگه نبود؟ هی همه چيزو دوره می کرد. تو ذهنش يه دايره می کشيد. وسطش معلوم نبود . همه اش دورش می گشت. امُّا وسطش چی می تونست باشه؟ چرا هيچ وقت به وسط نمی رسيد؟ ديگه توان نداش. پاش پيچيد. قبل از اين که رو زمين به پشت ولو شه. فريادی زد که دل سنگم آب می کرد :«چرا.....»از هوش رفت. همه دورش جم شدن يکی داد زد :« اين همون ديوونه اس.» يه نفر ديگه جوابشو داد « آره خودشه.» و اومد کنارش و خوب ور اندازش کرد . وقتی پشت کرد که بره کاغذی از جيبش افتاد. روش نوشته شده بود : « ميدان فرهاد ...» با افتادن کاغذ مثه اين که جرقِّه ای بزنن ابرای سياه که خورشيد رو پس زده بودن و منتظر فرصتی واسه خودنمايی بودن شروع کردن به باريدن. رهگذرديگه ای که به نظر ساده دل می اومد آروم آروم به بدن دراز کشش نزديک شد خم شد با دست به پشتش زد. سرشو بالا آورد ولی معجونی از خون و بارون و عرق از پيشونيش سرازير شد و جلوشو نديد با دستش پيشونی رو که زخم شده بودو خون ازش می جوشيد پاک کرد. به اطرافش با منگی نگاه کرد. خواست بلند شه امُّا پاش بد جوری درد می کرد . رهگذر دستشو گرفت و به نرمی بلندش کرد. پاشو درست همون جايی گذاش که آدرس افتاده بود. با رهگذر راهی خونه ی خودش شد. يه رفتگر از جلوشون رد شد. رهگذر گفت:
_« قبل از اين که بيفتی يه دادی زدی ؟»
_«اصلاً يادم نمی ياد.»
_«ولی مثه اين که گفتی " چرا"»
_«واقعاً؟»
با خودش فکر کرد :« چرا "چرا" گفتم؟»بعد آهسته خوند « نه، نيستم. نه،نيستم.»رهگذر پرسيد :
_«چيزی شده؟»
_« نه فکر کنم يه ترانه ی قديمی باشه که چن روزيه هی رو زبونمه.»
_«جالبه! ولی من تا حالا نشنيدم»
بعد ها هيچ وقت اتّفاقاتی رو که قبل از افتادنش پيش اومده بود به خاطر نياورد . تا اين که....خسته بود....








 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33143< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي